|
...Iman... | 12:43 AM | [+]
وقتي دنيا آنقدر خالي ميشود که هيچ کس را نميبينم،
وقتي صدايم را در سينه حبس ميکنم تا تنها درون خودم بشکنم ، تنها گرماي وجود توست و آرامش دستان مهربانت که مرا دوباره از نو ميآفريند. ...Iman... | 5:45 AM | [+]
...Iman... | 10:58 AM | [+]
...Iman... | 9:36 AM | [+]
...Iman... | 10:03 AM | [+]
...Iman... | 10:50 AM | [+]
آخرين جرعه آب را که نوشيدم تو رسيدی ، مست مست شدم ، شراب نبود ، تو مستم کردی .
ليوان را در همان جا نهادم و دوشادوش تو راه افتادم . مجنونی از راه رسيد ، ليوان را برداشت ، مجنون بود ، نميدانست که آب براینوشيدن است نه پاشيدن روی زمين ، نه جاری کردن در خيابان . دوان دوان برگشتم ، ليوان را از او گرفتم و تا آخر بی وقفه نوشيدم ، آخر شنيده بودم اگر پشت سر مسافر آب بريزند زود برمی گردد ، من نميخواستم برگردم ، تازه آغاز راه بود . از آن روز هميشه به پشت سر نگاه ميکنم ، هر ليوان پر آبی ميبينم لاجرعه سر ميکشم، از هر رودخانه ای که ميگذريم سدی محکم بر آن ميزنم . هر بار که باران آمد مانند عنکبوت تارهای دلم را بر تمام پهنای آسمان بافتم ، عنکبوت وار بافتم ، اما نه مانند عنکبوت که با بادی ويران شود، کرباس هم نبود ، گه گاه قطره ای به زمين ميرسيد . نبايد پشت سر ما آبی به زمين ريخته شود ، اين روزها دائم در سفرم ،هر جا که رفته ايم ، هر جا پشت سر ماست ، دهانم را به سویآسمان باز ميکنم و هر چه باران می آيد لاجرعه مينوشم ، مانند همان ليوان که روز اول سر کشيدم . هر چه آب نوشيده ام پشت مردمک چشمانم جمع شده است ، ميخواهم به وسعت درياها گريه کنم ، دلم گرفته است ، حتی نميدانم چرا ، کاش اينجا بودی تا در آغوشت به وسعت درياها گريه کنم ... ...Iman... | 2:12 AM | [+] |