|
با صدای رعد ، قطرات از ابر جدا شدند . همه با هم ، پيش به سوی دنيايی به نام زمين .
يکی بر رود باريد ؛ يکی در کوه فرود آمد . يکی درختیرا سيراب کرد ؛ يکیسرسره يخبازی کودکان شد . هر کس به جايی رفت ، تا همه هم را فراموش کردند . يکی به سنگهای کف رودخانه دل بست ، يکی مجذوب صلابت کوه شد . ديگری به ميوه شيرين بدل گشت ، آخری در معصوميت کودک غرق شد . زمانیگذشت ... رودخانه تبخير شد ، کوه تکانیخورد و برفها را از سر و دوشش پاک کرد ، ميوه شيرين را کسی نخورد و کودکها همه بزرگ شدند . قطرات همه به دريا رسيدند ، با انبوهیاز تجربه ، باز هم در کنار هم . و حالا ... همه دلتنگ زمين ، همديگر را فراموش کرده اند . از کنار هم ميگذرند بی آنکه ياد روزگار دور کنند ... ...Iman... | 9:40 AM | [+]
رهايی ، عنکبوت تنيده بر تن من است ، صدای پاهايی که می آيند و می روند .
رهايی ، هم آغوشی با گلهاست ... يا باردار کردن ملکه زنبورها ؛ تا بعد ، سراسر کندو به نابودی ام برخيزند و تنم را بپوشانند با زردی بدن هايشان ... ...Iman... | 10:11 AM | [+]
در جستجو بود ، دنبال موجودی که در ذهن ساخته بود ، موجودی که فقط خودش در ذهنش ميديد وبس .
بوم نقاشی پيش رويش بود ، شايد اگر نقاشی ميکرد او را به سادگی پيدا ميکرد ، قلم را برداشت . چشمانش را بست ، خيال برابر چشمانش مجسم شد ، چنان غرق خيال شد که با چشم بسته شروع به نقاشی کرد . ار آن روز نقاشی را به هر که نشان ميدهد مسخره اش ميکند ، صورتی شش ضلعی ؛ گوشهايی که يکی دو برابر ديگری است و دماغی که از سرما قرمز شده ! اما هنوز او با ديدن نقاشی خود زنده ميشود ، هر بار زير لب زمزمه ميکند : " اگر تو را بيابم ..." ...Iman... | 8:13 AM | [+] |
|||||||