|
حدود پنج ماه پيش شروع کردم؛
روزهای زيبايی بود. روزهای آغاز وبلاگ نويسی، روزهای به ميان شما آمدن ... روزهايی که هر ويزيتور جديد خبر از دوستیعزيز ميداد که مرا از روی عقايدم شناخته و انتخاب کرده است. روزهايی با شوق من برای نوشتن، روزهايی از جنس گفتن، روزهايی از نوع يافتن ... از آن روزها پنج ماه گذشته است ؛ و من پنج ماه بزرگتر شده ام ؛ و عشق سرد من پنج ماه پيرتر شده است ... ... پنج ماه قبل، که عشقی بود ناکام ؛ و اميدی پرفريب ؛ که اندوهم را برايتان بازگويم ، و شاديهايم را صد برابر کنم برايتان ... تا "ايمان" به ميان شما آيد ، و "معما" جای خالی ناداشته هايم را برايم پر کند. "معما" برايم بسازد آنچه نيافته بودم ، دنيايی دوست داشتنی ، بی ريا ، دنيايی که يک روزه ترکت نکنند ... دنيايی که تو را نميشناسند ، و تو فارغ از نگرانی ؛ ميگويی آنچه را در دل داری ، آنچه مدتها در "ذهن" داشته ای ، هر روز با خود تکرار کرده ای ، و حالا ... و حالا بر تن بيجان وبلاگ مينگاری ، اما انديشه عشق قديم لحظه ای رهايت نميکند ، اينجا هم هميشه به يادش هستی ، مينويسی ؛ همواره به "تو" ... وبلاگ انديشه خواب و بيداری ات شده است ، جای خالی آن يار قديم ... ديگر فکرت نه گيسوان يار است ؛ و نه چشمان خمارش ، که جان بيجان وبلاگ مسکنی است بر درد کهنه فراق ... ... پنج ماه گذشت ، تا به امروز رسيدم ، با چندين دوست خوب ، که با من همراهند، و تمام ارزش وبلاگم به آنهاست ... پنج ماه گذشت ، و ايمان هنوز جوابی برای معمای بزرگ ذهنش نيافته است ، معمای وجودش ، معمای انسان بودنش ، معمای عاشق شدنش ، معمای فراموشيش ، و مهمتر از همه معمای اينکه او خود را متفاوت با ديگران ميبيند ، و صد البته پايينتر از ديگران ... وبلاگ هم در برابر اين پرسشها درمانده است ، شايد تنها کمک وبلاگ برای پاسخ به اين معماهای بدون حل ، يافتن همراهان و همسانانی بوده است ، که با هم به دنبال جواب برويم ، و بيابيم راه گذر به دنيای بهتر، دنيای ملکوت را... ... و در نيمه شب ؛ می انديشی که هيچ گاه ساکن نبوده ای ، هيچ گاه نايستاده ای ... هيچ چيزی پايدار نيست ، حتی وبلاگ عزيزت ، بايد دل کند ، و اين دشوارترين بخش ماجراست ... ... وبلاگم ، روی صفحه مانيتور برابر من است ، گويی آيينه ای در برابر من ، که او هم عاجز است از بيان آنچه زندگی ميخوانند ... ميخواهم بنويسم ، تنها يک جمله به ذهنم می آيد: وبلاگ شرابی بود که مدتی مرا مست کرد ، شرابی که بی اثر ميشود ، بايد صبوحی ديگر نوشيد ، صبوحی که تا ابد مستت کند ... ...Iman... | 12:47 AM | [+]
يک سوتی بزرگ:
امروز ؛ شرکت ؛ سر نهار. از صبح که رفتيم که تماما" نشستيم گپ زديم . تا سر ظهر شد اومديم بريم نهار ، وارد رستوران نشده بوديم که ديدم که مستخدم رستوران ( که مسئول نوشابه هم هست !) داره جيم ميزنه ! با هزار زحمت دويدم ؛ رسيدم پشتش ؛ صداش کردم : " حيدر آقا " ديدم بی اعتنايی ميکنه ، پيش خودم گفتم ميخواد دودر کنه خودشو زده به نشنيدن! دستمو بلند کردم 2 تا زدم رو شونه اش . برگشت ، وای !!! اين که مدير عامله !! خلاصه بدبخت شدم ، فکر کنم به زودی اخراج شم . ... نتيجه اخلاقی : انسانها را بر اساس رنگ پيراهنشان طبقه بندی نکنيد! ...Iman... | 8:47 AM | [+] |
||||||