|
نوشته ای از احسان و عشق! کسی که برای تنبيه ايمان معما بدون اجازه در وبلاگ او می نويسد....
دنياي وبلاگ با يک دنيا آرزو آغاز شد.... ارزوهايي که خود ندانستيم از کجا پرورانده شد. از شنيدن آواز دهل از دور؟ از ساختن روياهايي در ذهن؟ چه هدفی داشتيم وقتی شروع کرديم؟ کاش آنزمان که شروع کرده بوديم ، به صراحت می گفتيم برای چه می نويسيم. تا کی می نويسيم؛ که زمانی که می رويم با استناد به يک سری روابط معلوم اين کار را با دليل کرده باشيم. بسياری می گويند برای دلشان می نويسند. اگر چنين است تا وقتی دلی داری بايد بنويسی. بسياری می گويند برای آگاهی ديگران می نويسند. پس تا وقتی ديگران را مطلع نکرده ای باز هم بايد بنويسی. اگر چنين نکنی شکست خود را قبول کرده ای... کدام مسابقه را برای شکست شروع می کنيم؟ حالا باز ايمان می نويسد که اگر ننويسد به شکست اعتراف کرده که قطعا چنين نيست.... خداحافظی مانند مرگ است. من دوست دارم زمانی بميرم که کسی از مرگم شاد نشود. و در ضمن کسی به من محتاج نباشد که مرگم ضربه بزرگی برای او باشد.... بعبارتی زمانی که کسی از مرگم زياد ناراحت نشود..... برای معمای ذهن ايمان هنوز زمان وداع نرسيده.... به کجا چنين شتابان؟ گون از نسيم پرسيد. دل من گرفته زينجا . هوس سفر نداری؟ ز غبار اين بيابان، همه آرزويم اما...چه کنم که بسته پايم؟ به کجا چنين شتابان؟ به هر آنجا که باشد به جز اين سرا، سرايم... سفرت به خير اما...تو و دوستی خدا را چو از اين کوير وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها به باران برسان سلام مارا.... اگر نسيمی يا گون به هر حال سلامی دوباره بر تو... از فردا با ايمان خواهيد بود.... از فردا با معما ... با معماهای تازه..... ...Iman... | 1:35 PM | [+] |
|||||