|
مرد صبح زود از خانه بيرون زد . شکارچی بود ، يک کمان و هزار تير به همراه داشت .
اولين بار بود که به شکار ميرفت ، شکار که نه ، بيشتر به تماشای جنگل ميرفت ، نه به شکار . اما اين بار تير و کمانش همراهش بود . چرا ... خود نيز نميدانست . دست تقدير بود يا ... تير را در کمان گذاشت ، منتظر ببری که مايه ترس حيوانات جنگل بود يا گرگی که گوسفندان را به لرزه میانداخت . اما نه ببر آمد و نه گرگ ، نه هيچ حيوان ديگری که مستحق مرگ باشد ، فقط آهويی خرامان ، خود به سمت مرد می آمد . مرد به خود لرزيد ، نترسيده بود ، آهويی چنان معصوم ترس نداشت ... پس دليل اين همه اضطراب چه بود ؟ مگر تا به آن روز آهو نديده بود ... ديده بود ، بسيار هم ديده بود . اما هيچ گاه نلرزيده بود ... شايد آهو نبود ، شايد سحر ميدانست ، شايد فرشته اسير درخت پير جنگل بود ... مرد کمان را محکم در دست گرفت ، بهترين تير خود را در کمان گذاشت . همچنان دستش ميلرزيد ... اولين تير که رها شد ، کمی خيالش آسوده شد ، به هوا زده بود ، آهو هنوز روبرويش باوقار ايستارده بود . تيرهای بعد را ديوانه وار شليک کرد ، کافیبود آهو را به چنگ آورد ، زنده يا مرده . حتی اگر زخمی بر تن آهو مينشست ، او ميتوانست با مرهم عشق زخم را بهبود بخشد . پس فقط بايد تير میانداخت ، تا بعدها افسوس بی ثمر نباشد . تير میانداخت ، بی هدف . دستانش ميلرزيد يا قلبش دستش را خط ميزد ؟ تير ها تمام شد . به وضوح ميديد که بسياری از تيرها که به سمت آهو ميرفتند ، در هوا ناپديد می شدند . کمان را در همان نزديکی گذاشت ، يادگاری برای آهوی خرامان . ...Iman... | 8:47 PM | [+]
يادش به خير بچگيها ، وقتی فقط 4 ساله بودم . اون موقعها من دوستان زيادی نداشتم ( مثل هر بچه ديگری در اين سن ) ، اما يه دوست خيلیخوب داشتم ؛ پدرم .
تعجب نکنيد ، پدر من بهترين همبازيم بود . طوری که بازی با پدرم بهترين لحظات بود . من يه کتاب داستان داشتم که توش کلی عکس انواع حيوانهای اهلی و وحشی بود : مرغ ، خروس ، ببئی ، گاو ، هاپو ، شتر و شير . ماجرا از يه صبح جمعه شروع شد ، من صبح خيلی زود از خواب پاشدم . همه خواب بودن ، حوصله ام سر رفته بود . آروم آروم رفتم طرف اتاق مامانينا ، مامان و بابا خواب بودن . خيلی يواش خودم را رسوندم زير لحاف بابا و با يه حرکت سريع از خواب بيدارش کردم . بابا خيلی هول شد ، با صدای مضطرب پرسيد : - کيه؟ - مرغ اومده . نازی بابا ، تازه از خواب پاشد . نفس راحتی کشيد و گفت : - پسرم ؛ تو خروس ميتونی باشی ، اما مرغ نه ! - نه ، من خروس دوست ندارم ؛ زشته ؛ اصلا" هاپو اومده ؛ هاپ هاپ هاپ ... خلاصه اين بازیتوسط من به ثبت رسيد . روزهای تعطيل ، که بابا قبل از بيدار شدن من نميرفت سرکار ، من ميدويدم زير لحاف بابا . بابا ديگه شوکه نميشد . اما سعی ميکرد طوری فيلم بازی کنه که مثلا" خيلی ترسيده . من هم هر دفعه از خنده غش ميکردم . - شير اومده ، ميخوام بخورمت ، چه گوش خوشمزه ای . ... الان خيلی از اون روزها گذشته ، بابا هنوز از بهترين دوستان منه . هنوز هم دلم ميخوا وقتیمياد خونه بپرم بغلش ، حيف که يه کمی بزرگ شدم . امروز صبح هوس بازی دوران بچگی زد به سرم ، پاورچين پاورچين رفتم سمت بابا ، خواب خواب بود ، خواستم بگم " مرغ اومده " ، ديدم به شتر بيشتر ميخورم . داد زدم : - شتر اومده . اين دفعه بابا راست راستکی شوکه شد . ...Iman... | 9:01 PM | [+] |
||||||