کد برای لينک دادن

Moama
88 x 31


 

 

فرستادن نظرات

Moama79@Yahoo.com



آهنگ بلاگ

 

 

وبلاگهای مورد علاقه

احسان و ... عشق
ســر سـپـرده
ملکه زيبايي
چهارديواری
انگوري
غروب
پروا
هليا
چوپون
صورتی
آراشيد
الهه ناز
پرنسس
اتاق آبی
مارمولـک
آبی و زرد
آب و آيينه
دايره خيال
پسرايرونی
تنهاي شب
شوشو جون
دخترک سنگی
پوست انداختن
با خورشيد رفته
سعید ایزو ٩٠٠٢
ميدونم که اونجايی
آبی متمايل به بلو
من چه سبزم امروز
ماجراهای من و مدرسه


 

نگاشته های قبلی

 

 

 

 

Wednesday, April 02, 2003

مرد صبح زود از خانه بيرون زد . شکارچی بود ، يک کمان و هزار تير به همراه داشت .
اولين بار بود که به شکار ميرفت ، شکار که نه ، بيشتر به تماشای جنگل ميرفت ، نه به شکار . اما اين بار تير و کمانش همراهش بود . چرا ... خود نيز نميدانست . دست تقدير بود يا ...
تير را در کمان گذاشت ، منتظر ببری که مايه ترس حيوانات جنگل بود يا گرگی که گوسفندان را به لرزه می‌انداخت .
اما نه ببر آمد و نه گرگ ، نه هيچ حيوان ديگری که مستحق مرگ باشد ، فقط آهويی‌ خرامان ، خود به سمت مرد می ‌آمد .
مرد به خود لرزيد ، نترسيده بود ، آهويی چنان معصوم ترس نداشت ... پس دليل اين همه اضطراب چه بود ؟
مگر تا به آن روز آهو نديده بود ... ديده بود ، بسيار هم ديده بود . اما هيچ گاه نلرزيده بود ... شايد آهو نبود ، شايد سحر ميدانست ، شايد فرشته اسير درخت پير جنگل بود ...
مرد کمان را محکم در دست گرفت ، بهترين تير خود را در کمان گذاشت . همچنان دستش ميلرزيد ... اولين تير که رها شد ، کمی خيالش آسوده شد ، به هوا زده بود ، آهو هنوز روبرويش باوقار ايستارده بود .
تيرهای ‌بعد را ديوانه وار شليک کرد ، کافی‌بود آهو را به چنگ آورد ، زنده يا مرده . حتی‌ اگر زخمی ‌بر تن آهو مينشست ، او ميتوانست با مرهم عشق زخم را بهبود بخشد . پس فقط بايد تير می‌انداخت ، تا بعدها افسوس بی ثمر نباشد .
تير می‌انداخت ، بی هدف . دستانش ميلرزيد يا قلبش دستش را خط ميزد ؟
تير ها تمام شد . به وضوح ميديد که بسياری از تيرها که به سمت آهو ميرفتند ، در هوا ناپديد می شدند .
کمان را در همان نزديکی‌ گذاشت ، يادگاری برای ‌آهوی خرامان .

...Iman... | 8:47 PM | [+]



Monday, March 31, 2003

يادش به خير بچگيها ، وقتی فقط 4 ساله بودم . اون موقعها من دوستان زيادی نداشتم ( مثل هر بچه ديگری در اين سن ) ، اما يه دوست خيلی‌خوب داشتم ؛ پدرم .
تعجب نکنيد ، پدر من بهترين همبازيم بود . طوری که بازی با پدرم بهترين لحظات بود .
من يه کتاب داستان داشتم که توش کلی عکس انواع حيوانهای ‌اهلی و وحشی بود : مرغ ، خروس ، ببئی ، گاو ، هاپو ، شتر و شير .
ماجرا از يه صبح جمعه شروع شد ، من صبح خيلی زود از خواب پاشدم . همه خواب بودن ، حوصله ام سر رفته بود . آروم آروم رفتم طرف اتاق مامانينا ، مامان و بابا خواب بودن . خيلی يواش خودم را رسوندم زير لحاف بابا و با يه حرکت سريع از خواب بيدارش کردم . بابا خيلی هول شد ، با صدای مضطرب پرسيد :
- کيه؟
- مرغ اومده .
نازی بابا ، تازه از خواب پاشد . نفس راحتی‌ کشيد و گفت :
- پسرم ؛ تو خروس ميتونی باشی ، اما مرغ نه !
- نه ، من خروس دوست ندارم ؛ زشته ؛ اصلا" هاپو اومده ؛ هاپ هاپ هاپ
...
خلاصه اين بازی‌توسط من به ثبت رسيد . روزهای‌ تعطيل ، که بابا قبل از بيدار شدن من نميرفت سرکار ، من ميدويدم زير لحاف بابا . بابا ديگه شوکه نميشد . اما سعی ميکرد طوری فيلم بازی کنه که مثلا" خيلی ‌ترسيده . من هم هر دفعه از خنده غش ميکردم .
- شير اومده ، ميخوام بخورمت ، چه گوش خوشمزه ای .
...
الان خيلی از اون روزها گذشته ، بابا هنوز از بهترين دوستان منه . هنوز هم دلم ميخوا وقتی‌مياد خونه بپرم بغلش ، حيف که يه کمی بزرگ شدم .
امروز صبح هوس بازی دوران بچگی زد به سرم ، پاورچين پاورچين رفتم سمت بابا ، خواب خواب بود ، خواستم بگم " مرغ اومده " ، ديدم به شتر بيشتر ميخورم .
داد زدم :
- شتر اومده .
اين دفعه بابا راست راستکی شوکه شد .

...Iman... | 9:01 PM | [+]